مجله همشهری جوان: در کتاب «من و زندگی» وقتی از دوستان و همکاران قدیمی اش حرف می زند، می گوید فلانی در فقر و بی کسی خاموش شد، یکی دیگر به خودکشی قناعت کرد، دوست دیگرش تعادل روانی اش را از دست داد و از چگونگی مرگ رفیق دیگرش کسی خبردار نشد. خودش اما در90 سالگی با عزت رفت. 90 سالی که ماجراهای شنیدنی زیادی دارد.
1303
من 90 سال پیش در یکی از محلات جنوب تهران متولد شدم. آن موقع بهش می گفتند سبزی کاری امین الملک که بعدها شد گمرک امیریه و چهارراه مختاری و بعد هم که راه آهن احداث شد، اسمش را گذاشتند «راه آهن». من بچه آنجا هستم. همان جا قد کشیدم، دبستان رفتم. البته اول مکتب می رفتیم، بعد شد دبستان. در دبیرستان شرف و روشن هم درس خواندم.
1315
سال آخر دبستان بودم، برای اولین بار برابر دستور وزارت فرهنگ قرار شد در مدرسه ما یک نمایشنامه کوتاه به صورت آزمایشی اجرا شود. من هم به عنوان بازیگر انتخاب شدم. آخر من دور از چشم و گوش مدیر و ناظم و معلم ها در فرصت های مناسب چند نفر از بچه ها را در یک گوشه دنج مدرسه جمع می کردم و برایشان ترانه های را که یاد گرفته بودم می خواندم... در پایان سال تحصیلی نمایشنامه «زیرگذر» که نویسنده آن آقای جلالی ناظم مدرسه بود با حضور عده زیادی در گوشه حیاط مدرسه اجرا شد. تنها بازیگر نقش کمدی آن من بودم. از آنجا که دیدن نمایش های حوضی برای من تجربه و نسبت به دیگران نوعی برتری بود، نقش من مورد توجه قرار گرفت.
تشویق تماشاچی ها انگیزه ام را بالا و بالاتر برد. اجرای نمایش نمایشنامه در محله کوچک ما زبان به زبان گشت و به گوش پدرم رسید. کتک مفصلی نوش جان کردم که چرا رفتم «مطربی» یکی دو سال بعد همان نمایشنامه را در منزل یکی از هم شاگردی ها و در دو اتاق کوچک اجراکردیم و به 12 نفر از فامیل های بازیگرها بلیت فروختیم. هر بلیت 5 ریال.
1318
دبیرستان شرف، تنها مدرسه ای بود که در آن زمان، فعالیت تئاتر داشت و من در سال 1318 اولین تئاترم را آنجا کار کردم.
1319
خبردار شدم زنده یاد «محمود منزوی» در «سینما سپه» یک ترانه فکاهی می خواند. پیش پرده خوانی تازه مد شده بود. خانواده من مذهبی بودند و از این کارها زیاد خوششان نمی آمد. ولی من یواشکی تصنیف ها را حفظ می کردم و برای بچه های مدرسه می خواندم.
1322
در سال 1322 تصمیم گرفتم تئاتر را به صورت حرفه ای ادامه بدهم. اما چون دانشکده ای برای این حرفه نبود، تصمیم گرفتم از راه پیش پرده خوانی وارد کار بشوم. در تئاتر تهران، آقایان محسنی، شیبانی و قنبری به این کار مشغول بودند، ولی چون تئاتر فرهنگ (پارس فعلی) پیش پرده خوان نداشت، رفتم آنجا... آن ها می خواستند سانس اول روز جمعه که بیشتر لوطی ها و چاله میدانی ها می آمدند، برنامه ام را اجرا کنم که آن ها من را هو کنند تا دیگر سراغ این کار نیایم.
فکر کردم چه جوری پیش پرده بخوانم که مردم خوششان بیاید. پس لباس یک فروشنده دوره گرد را پوشیدم و روز پنج شنبه با یک ارکستر به رهبری «استاد حسن رادمهر» تمرینکردم و روزی که روی صحنه رفتم و پیش پرده را خواندم به خاطر سنتی بودنش خیلی مورد استقبال قرار گرفت. همان شب با من قرارداد بستند!
در سال 1322 ماهی 100 تومان، خیلی پول بود! خیلی از هنرپیشه های تئاتر به من حسادت می کردند. سال 1322 بهترین سال زندگی من بود. در آن سال من هم وارد اداره راه آهن شدم، هم تئاتر، هم رادیو.
1323
اکثر پیش پرده هایی که می خواندم، طنز انتقادی سیاسی شدید بود. خوب یادم می آید که به خاطر اجرای پیش پرده «قدس شاهین» در پائیز 1323، به مدت شش ماه به کرمان تبعید شدم که اگر پیگیری های آقای «محمد مسعود» مدیر روزنامه «مرد امروز» نبود، باید به کرمان می رفتم.
1327
در آن زمان، ما حرمت پیش پرده را خیلی داشتیم چون مورد توجه خانواده ها بود. مواظب بودیم زمین نخورد و آن را در حد بالایی نگه می داشتیم. از سال 1327 به بعد، آدم های سوجو شعرهای ما را یادداشت می کردند و در بزم های شبانه می خواندند. ما دیدیم اصالت پیش پرده دارد از بین می رود، از آن سال به بعد خیلی کم پیش پرده می خواندم.
1332
از سال 1332 به طور کلی، پیش پرده خوانی را کنار گذاشتم. بعد از کودتای 1332 که سالن های تئاتر را آتش زدند و ما را بیرون انداختند، تصمیم گرفتم دور این کارها را خط بکشم و بروم دنبال کار خودم. بازیگری را کنار گذاشتم و درخواست انتقالی به اهواز کردم. اتفاقا همه حساب هایم غلط از آب در آمده بود! روز دومی که وارد اهواز شدم، هنوز پستم را تحویل نگرفته بودم که از رادیوی اهواز آمدند سراغم و گفتند: بیا جوان های اینجا را جمع و جور کن و برای هنرپیشگی تربیت کن. هفت سال به طور افتخاری برایشان کار کردم و تا رسیدم تهران، دوباره همان آش و همان کاسه برایم اتفاق افتاد.
1338
بهترین شانس زندگی من ازدواجم در سال 1334 بود. 34 سالگیازدواج کردم و همسرم زهرا جوانشیر 33 ساله بود. هر دو کارمند راه آهن بودیم. بسیار خوشبخت بودیم. همسرم یکی از همکارانم در راه آهن بود که تمام فامیل، دوستش داشتند. با وجود سن و سال کمی که داشت، ریش سفید خانواده ما شد.
1337 دخترم آزیتا به دنیا آمد و سه سال بعد هم پسرم، مازیار. ما دیگر غمی نداشتیم و با هم کارها را انجام می دادیم و به بچه ها می رسیدیم.
1344
از سال 44-45 که شهرت من بیشتر شد، دیدم به فوتبال نمی رسم. تماشاچی شدم. هوادار کشتی و والیبال و بسکتبال هم هستم اما پرسپولیس یک چیز دیگر است!
1350
من فکر می کردم هیچ کس زندگی به این قشنگی من ندارد ولی انگار طبیعت به ما حسودی کرد!
همسرم مریض شد و هفت سال با سرطان مبارزه کرد تا این که در سال 1350 درگذشت و من ماندم و یک دختر 13 ساله و یک پسر 10 ساله. ازدواج نکردم، بچه هایم را خودم بزرگ کردم و نتیجه خوبی هم گرفتم.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط: آموزشی ، پروژه ها و مقالات دانشگاهی، ،
:: برچسبها: مرتضی احمدی , پرسپولیس , هنرمند , کتاب , من و زندگی,